نوشته های من

نوشته هایی با موضوعات فلسفه، اعتقادات الهی، روانشناسی، ادبیات، موضوعات علمی و ....

نوشته های من

نوشته هایی با موضوعات فلسفه، اعتقادات الهی، روانشناسی، ادبیات، موضوعات علمی و ....

پارادوکس رادیکالیسم

نقل از این نوشته از روزنامه هم میهن.

دکتر حسین سلیمی* :از همان سرآغاز تفکر سیاسی مدرن و اندیشه‌های سیاسی و فلسفی نوین این پرسش مطرح بود که یافته‌های این انگاره‌های نو از لیبرالیسم و دموکراسی گرفته تا انقلابی‌گری و سوسیالیسم تا چه حد با گرایش انسان به مذهب و با ارزش‌ها و باورهای دینی همساز است؟

 این پرسش نه فقط در حیطه فلسفه و نظریه محض بلکه در حوزه روابط بین‌الملل و سیاست خارجی نیز از دیرباز مطرح بوده است.

 امروز که برخلاف بسیاری از پیش‌بینی‌ها سیاست خارجی ایران به تنها بازماندگان سوسیالیسم در جهان سیاست گرایش یافته و به‌رغم اعتقادات غیرمذهبی‌شان آنها را به عنوان متحدان استراتژیک خود برگزیده است، این سوال که در سیاست خارجی ما انقلابی‌گری جایگاهی والاتر دارد یا مذهب‌گرایی؟

 بیش از هر زمان اهمیت یافته است. به خصوص که در این زمینه با کلیشه منافع ملی نمی‌توان به پاسخ رسید و منافع ملی ایران را چراغ راه سیاستگذاران در این زمینه معرفی کرد؛ زیرا کشورهایی مانند نیکاراگوئه، ونزوئلا، کوبا و بولیوی از فقیرترین کشورهای جهان هستند و نه به لحاظ اقتصادی و نه از نظر نظامی و استراتژیک توان گشودن گرهی از مشکلات ما و تامین منافع ما را ندارند.

 پس به راستی چگونه در سیاست خارجی ایران اولویت یافته‌اند؟ آیا صرفا به دلیل انقلابی‌گری‌شان در حیطه سیاست خارجی؟ در اینجاست که آن پرسش اساسی در مورد ریشه‌های فکری این گونه انقلابی‌گری اهمیت می‌یابند و سه ضلع این پارادوکس یعنی مذهب‌گرایی، انقلابی‌گری و منافع ملی در عرصه سیاست خارجی خود را نشان می‌دهد.

انقلابی‌گری به معنی مدرن آن که ریشه در آموزه‌های آنارشیست‌های اولیه مانند پرودون و باکونین، سوسیالیست‌هایی چون سن سیمون و در نهایت مارکسیسم دارد بیش از دیگر نحله‌های تفکر مدرن با مذهب و معنویت و گرایش به دینداری در تضاد بوده‌اند. مارکسیسم بانی تفسیر انقلابی از روابط بین‌الملل مدرن محسوب می‌شود.

 آنها دنیا را عرصه تاخت و تاز قدرت‌های سرمایه‌دار برای چپاول جهان می‌دانند و معتقدند که امپریالیسم به تعبیر لنین بالاترین مرحله تکامل سرمایه‌داری است که در آن شرکت‌های بزرگ چند ملیتی و انحصاری با کمک دولت‌های غارتگر خود به استثمار دیگر کشورهای جهان پرداخته و تنها راه مبارزه با آنها و فروپاشاندن قدرت آنها اتحاد میان ملل مظلوم و استثمار شده عالم است.

 بگذریم که این تحلیل و این نظریه اساسا بر مبنای ماتریالیسم تاریخی بنا شده و به سختی می‌توان آن را به آموزه‌های دینی چسباند اما جای تردید نیست که این نگرش سازنده چارچوبی است که بسیاری از انقلابیون آمریکای لاتین جهان را از منظر آن می‌بینند.

 چند دهه قبل برخی از مذهبیون این خطه تلاش کردند که با تلفیق آموزه‌های مسیح با نومارکسیسم نگرش نوینی را تحت عنوان «الهیات رهایی‌بخش» ارائه دهند اما فروغ این جریان نو موقتی بود و نتوانست که حرکتی تاریخ‌ساز به وجود بیاورد. با این حال موج جدید دولت‌های ضد امپریالیستی در آمریکای لاتین با اتکاء به همان مفاهیم کلاسیک مارکسیستی و مبتنی بر حمایت پرشور قشرهای فقیر و آسیب‌دیده در جریان مدل توسعه سرمایه‌داری و با استفاده از دموکراسی‌های تازه بنیادی که بعضا با کمک خود آمریکایی‌ها شکل گرفته بودند، به قدرت رسیدند.

 البته نوع گرایش به مارکسیسم در این کشورها متفاوت است. فیدل کاسترو در کوبا در ابتدا گرایش به مارکسیسم را رد می‌کرد و حتی به دنبال گسترش رابطه با آمریکا بود.

زمانی که فیدل کاسترو در اواخر دهه 1950 در کوبا به پیروزی رسید و دولت انقلابی خود را برقرار ساخت در نخستین سفر خارجی خود به آمریکا رفت و در یکی از نخستین مصاحبه‌هایش با قاطعیت، کمونیست بودن خود را تکذیب کرد و اعلام داشت که هرگز راه کمونیسم را در پیش نخواهد گرفت اما سرنوشت به گونه‌ای دیگر بود و یک سال بعد او با آغاز سیاست‌های سوسیالیستی خود و نیز اتحاد استراتژیک با اتحاد شوروی رسما پای به اردوگاه مارکسیسم لنینیسم گذارد و حتی نسبت به آموزه‌های مذهبی که در بطن و جوهره فرهنگ آمریکای لاتین است تردید کرد.

 دانیل اورتگا نیز که به عنوان رهبر انقلاب ساندینیست‌ها همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران پا به عرصه سیاست گذاشت، علاوه بر آموزه‌های ناسیونالیستی با اتکاء به سوسیالیسم و مارکسیسم کوشید تا نظام اقتصادی عدالت‌مدارانه‌ای بنا کند که ناکارآمدی آنها سبب شد تا توطئه‌های آمریکاییان علیه او به نتیجه رسیده و در یک رقابت دموکراتیک از صحنه قدرت برای مدت دو دهه حذف شود و حتی پیروزی اخیر ساندینیست‌ها نیز با اکثریتی ضعیف و با حدود 36 درصد آرای مردم باشد.

 اما هوگو چاوس وضعیتی متفاوت دارد و به عنوان یک ژنرال و یک نظامی حرفه‌ای زمانی که به قدرت می‌رسد پس از اختلاف با ایالات متحده به تدریج ساز مخالف می‌نوازد و کم‌کم به یک انقلابی دو آتشه تبدیل شده و ایدئولوژی مارکسیستی و نظریه امپریالیسم و اقتصاد دولتی و پوپولیسم را بهترین راه برای تعمیق تقابل خود با آمریکا می‌یابد.

 البته وضعیت مورالس در بولیوی تا حدودی متفاوت است؛ درست است که او نیز از آموزه‌های سوسیالیسم بهره می‌گیرد اما نمی‌توان افکار او و همراهانش را کاملا به موج جدید مارکسیسم در جهان سوم نسبت داد اما آنچه او را با کوبا و ونزوئلا و نیکاراگوئه همداستان می‌کند ضدیت با آمریکا و سرمایه‌داری مدرن است.

اما به راستی جایگاه این کشورها در سیاست خارجی ما کجاست؟ و چنین کشورهایی چه گرهی از سیاست خارجی پرکشاکش ایران خواهند گشود؟

دیگر در تحلیل علمی سیاست خارجی در دنیای امروز هیچ‌کس کشورها را به عنوان افراد و کنشگران مستقل از هم نمی‌نگرد. کشورها و دیگر بازیگران بین‌المللی در درون یک سیستم به هم پیوسته قرار دارند که جایگاه آنها در این سیستم می‌تواند منافع و امنیت و نحوه رفتار آنها را مشخص سازد.

 در شرایطی که کشورهایی با مجموعه نظام بین‌الملل در چالش قرار می‌گیرند به تدریج به حاشیه رانده می‌شوند و در حاشیه چاره‌ای جز نزدیکی با دیگر حاشیه‌نشینان ندارند. آنچه آنها را به هم پیوند می‌دهد تضادشان با مرکز نظام است که این تضاد می‌تواند رنگ و بوی انقلابی‌گری یافته و گاه نیز با ادبیات آشنای مارکسیستی بیان شود.

 بی‌گمان این همراهی برای کشورهایی چون ایران در عرصه جهانی راه‌گشا نیست؛ زیرا نه توان این کشورها به حدی است که بتوانند قواعد حاکم بر نظام بین‌الملل را تغییر دهند و نه دارای چنان قدرت اقتصادی و نظامی هستند که بتوانند اتحاد استراتژیکی ایجاد کنند.

 اما حتی اگر بتوانند اتحادی ضد امپریالیستی بنیاد گذارند جای این پرسش باقی است که در جریان این مبارزه آیا هدف یک کشور مذهبی همانند ایران با کشورهایی که نگرشی کاملا متفاوت در مورد مذهب دارند یکی است؟ و آیا در این عرصه ما ناگزیریم که میان مذهب‌گرایی و انقلابی‌گری یکی را انتخاب کنیم؟

* عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی